رادوينرادوين، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
رونیارونیا، تا این لحظه: 5 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات عزيز دل مامان و بابا

خوشبختی برای من است چون آنان که دوستشان دارم کنارم هستن

چه زود يك سال از رفتن آقاجان گذشت

سلام پسرم  امروز جمعه است  حال زياد خوشي ندارم  بابارضا براي عكاسي مراسم جشن عقد همكارم خاله ريحانه (كيوان) بره و چون مراسم هم ظهر هست ديگه صبح زود تر بلند شديم. البته دماي سحر بود كه تو بيدار شدي و آب خوردي و از من خواستي كه بيايي تو تخت  ما بخوابي . به همين دليل به بابا گفتم آهسته كارهاتو انجام بده كه اين مورچه بيدار نشه و با رفتن بابا شروع به بي قراري نكني ، چون اگه گريه مي كردي من هم مي زدم زير گريه. خيلي دلم مي خواست مراسم كيوان رو مي رفتم ولي خوب حال روحي ماماني باعث شد منصرف بشم و ترجيحا از اول كنار مامانم بمونم. موقع خوردن صبحانه بود كه بيدار شدي . پسرم انگار فهميده بودي كه من اصلا امروز حا...
30 بهمن 1394

بازم ميريم عروسي

سلام  آخ جون بازم عروسي  فداي پسرم بشه كه اسم عروسي مياد كلي ذوق مي كني  از سر صبح كه بيدار ميشي بايد نانا خونده بشه تا عصر كه بخواهيم بريم  و هي مي گي امشب مي ريم عروسي من براي عروس نانا مي كنم كه اين چند وقت اين همه رفتيم ان قدر اونجا محو افراد و به خصوص عروس مي شي كه آخرش فقط ضرب آهنگ رو با پات مي زني . عروسي امشب هم عروس دختر شهلا خانم بود كه اين خانم چند طرفه با بابارضا اينا فاميله كه چيزي كه من يادم مي مونه اين خانم خواهر زن پسر عمه بهرام بابائه . اول عروسي تو بابا رفتي مردونه و نيمه مراسم براي ديدن عروس اومدي پيش من. كمي از ديدن عروس ذوق كردي و براش وقتي مي رقصيد دست مي زدي. و با توجه به اين...
29 بهمن 1394

اوبوتوس

سلام  همه جون مامان  كه خيلي خوردني شدي  عاشقتم كه تو خيابون هر ماشيني رو سقفش چراغ داره برات ماشين پليسه چه آمبولانس باشه چه ماشين تعميرات امداد خورده . و مي خوام بخورمت وقتي با صداي بلند داد ميزني مامان  اوبوتوس   كه من هر بار ميگم آره مامان جون اتوبوسه مي آره ابوتوسه  اون وقته دلم مي خواد گاز گازت كنم . عاشقتم  دلم برات ضعف ميره  ديشب به ماماني عصي مي گفتم دلم مي خواد قورتش بدم  خيلي با زبان ريزي و شيطنت هات با نمك شدي خدا تو رو براي ما حفظ كنه  ما رو هم براي تو  ...
24 بهمن 1394

عروسي دايي نويد ( دايي بابا رضا)

خوب رسيديم و رسيديم  باز به عروسي رسيديم  سلام نازدونه مامان پسر يك دونه من كه عاشق عروسي هستي و كلي براي رفتن به عروسي ذوق مي كني و مااز صبحش مجبوريم تو خونه نانا بذاريم تا تو شادي كني. ولي خيلي باحالي تو خونه بهت مي گم مي خواي بري عروسي چي كار كني ، مي خندي مي گي مي ريم عروسي نانا كنيم و بعد كه مي گم چه جوري تندي برام مي رقصي اما دريغ از يك حركت از نانا هم تو عروسي فقط كناري مي ايستي و تماشا مي كني و با پات ضرب آهنگ رو مي زني. امروز هم از صبح مشغول بوديم  امروز جشن عقد دايي نويد ، دايي بابا رضا ، البته كه دايي و بابا فقط چند هفته با هم تفاوت سني دارن و دايي از بابا بزرگ تره . كه قرار شد براي كم خرج شد...
23 بهمن 1394

خونه عمه بهاره و تولد عمو بابك

سلام پسر گل مامان  امروز صبح كه داشتيم مي رفتيم خونه خاله عذرا قرار شد كادو عمو بابك رو هم همراه خودمون ببريم تا برگشته بريم يه سر خونه بابايي اينا و هديه عمو رو هم بهش بديم. تو راه بهشون زنگ زديم و ديديم خونه عمه بهاره هستن. خلاصه عصر از خونه خاله عذرا راه افتاديم به سمت خونه  تو كه ان قدر خسته بودي نرسيده به سر خيابون خوابت برد و تو راه بابا هماهنگ كرد و قرار شد ما هم شب بريم خونه عمه بهاره . كه تو راه رفتيم پاساژ دم خونه عمه يك دوري زديم چون ماماني و زن عمو منيژه و امير رضا اونجا بودن و بعد با هم اومديم خونه . شما هم حسابي با امير رضا بازي كردي. بعد بابا و عمو بابك با هم رفتن بيرون و دور بزنن كه ديدم با كي...
22 بهمن 1394

پايان 30 ماهگي پسرم

سلام رادوين عزيزم  گل پسر مامان  صبح تو اداره داشتم بهش فكر مي كردم ، چه زود دو سال گذشت از روزي كه من بعد از مرخصي زايمان برگشتم سر كار. چه روز دلهره آوري بود گاهي ميشه كه باورم نميشه اين قدر روز گذشته  ولي الان پسر نازدونه من 30 ماهه شده  ديگه مثل قبل نگران نيستم ليوان آب از دستش بيافته ، نمي تونه حرف بزنه ، نمي تونه درست راه بره و هزار تا اضطراب ديگه  پسرم الان يك وروجك به تمام معنا شده  به قولي ميشه بگي از ديوار راست هم بالا ميري ( از حفاظ در كه بابا مي بنده تا در اصلي رو باز بذاره تا هواي خونه عوض بشه با اينكه شيارهاش كج كجه تو ازش بالا مي ري) مني كه ذوق مي كردم پسرم يك كلم...
21 بهمن 1394

اردوي خانوادگي در محل فدراسيون

سلام جونم  امروز صبح به همراه بابا سه تايي با هم رفتيم اداره و قرار بود تو محل فدراسيون اردو خانوادگي باشه  صبح با هم صبحانه خورديم و البته پسرم چون هنوز خواب آلود بود چييز نخوردي  اول از همه هم چشمت به همكار بابا بود كه داشت به بچه هاي كوچيك ماشين مي داد و تو كلي ذوق كردي. بعد من رفتم استخر و تو به همراه بابا رفتيد سالن نقاشي و سالن بازي  و بابا به شما يك توپ داده بود اساسي بازي كرده بودي اين رو هم بگم كه بابا مي گفت رفته بودي وسط بازي واليبال و كنار نمي يومدي كه مي خواستي تو هم بازي كني و خنده بازاري درست كرده بودي بعد كه من از استخر اومدم دوتايي با هم رفتيم اتاق نقاشي و بابا رفت استخر حدود يك ساعتي...
16 بهمن 1394

اولين حضور رسمي بيرون از خونه بدون پوشك

سلام عزيز دلم  جيگر مامان شايد واقعا وقتي اينا رو مي خوني برات خنده دار باشه كه مراحل جيش گفتنت اين قدر ماجرا داشته باشه. الان خدا را شكر تو خونه ديگه كامل جيشتو مي گي و حتي بعضي وقتا دوست داري خودت تنها براي جيش بگي . البته هنوز هم من اعتماد تمام ندارم و گاها ازت سوال مي پرسم. حالا نوبت مرحله دوم شده بود .  اين كه تو بيرون از خونه هم بدوني بدون پوشك هستي و بايد جيشتو بگي و بتوني تا پيدا كردن دست شويي كمي جيشتو نگه داري. تو فكر بودم كه اين كار رو چه جوري شروع كنم. البته يه دو باري شب حد فاصه خونه ماماني اينا تا خونه خودمون بدون پوشك بودي البته اين مسير خيلي كوتاه. خلاصه كنم .بابا پنج شنبه مي خواست بره باز...
15 بهمن 1394